روانه کردن و به فاصله نگاه داشتن. (ناظم الاطباء) ، راندن. به فاصله گرفتن داشتن. از خود دور ساختن. فاصله ایجاد کردن. برکنار داشتن: دل خویش گر دور داری ز کین مهان و کهانت کنند آفرین. فردوسی. همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار. فردوسی. چهارم که دل دور داری ز غم ز ناآمده بد نباشی دژم. فردوسی. که دانا نیازد بتندی به گنج تن خویش را دور دارد ز رنج. فردوسی. به پاکان کز آلایشم دور دار وگر زلتی رفت معذور دار. سعدی (بوستان). فرومایه را دور دار از برت مکن آنکه ننگی شود گوهرت. سعدی (بوستان). تنزیه، دور داشتن خود را از زشتی و بدی. مجافاه. تستر. تجنیب، دور داشتن کسی را از چیزی. مکاتله، دور داشتن خدای کسی را از نیکی. (منتهی الارب). حاش لله، دور دارد خدای. (ترجمان القرآن)
روانه کردن و به فاصله نگاه داشتن. (ناظم الاطباء) ، راندن. به فاصله گرفتن داشتن. از خود دور ساختن. فاصله ایجاد کردن. برکنار داشتن: دل خویش گر دور داری ز کین مهان و کهانت کنند آفرین. فردوسی. همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار. فردوسی. چهارم که دل دور داری ز غم ز ناآمده بد نباشی دژم. فردوسی. که دانا نیازد بتندی به گنج تن خویش را دور دارد ز رنج. فردوسی. به پاکان کز آلایشم دور دار وگر زلتی رفت معذور دار. سعدی (بوستان). فرومایه را دور دار از برت مکن آنکه ننگی شود گوهرت. سعدی (بوستان). تنزیه، دور داشتن خود را از زشتی و بدی. مجافاه. تستر. تجنیب، دور داشتن کسی را از چیزی. مکاتله، دور داشتن خدای کسی را از نیکی. (منتهی الارب). حاش لله، دور دارد خدای. (ترجمان القرآن)
قرار دادن دست. نهادن دست: مسح، دست گذاشتن بر چیزی روان یا آلوده جهت دور کردن آلودگی آن. - دست گذاشتن بر، مسلط شدن بر. تحت فرمان و اختیار خود گرفتن. - دست گذاشتن به، درتداول، آغاز کردن به چیزی: دست گذاشت به گریه. - دست به دلم مگذار، در تداول، با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. مپرس که بسیار غمگینم. که بسیار دردها دارم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
قرار دادن دست. نهادن دست: مسح، دست گذاشتن بر چیزی روان یا آلوده جهت دور کردن آلودگی آن. - دست گذاشتن بر، مسلط شدن بر. تحت فرمان و اختیار خود گرفتن. - دست گذاشتن به، درتداول، آغاز کردن به چیزی: دست گذاشت به گریه. - دست به دلم مگذار، در تداول، با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. مپرس که بسیار غمگینم. که بسیار دردها دارم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
عفو کردنی. قابل عفو و بخشایش. قابل اغماض. - نادرگذاشتنی، غیر قابل عفو. غیر قابل اغماض. اغماض ناپذیر. بخشایش ناپذیر: در حلم و ترحم به منزلتی بود چنانکه یک سال به غزنین آمد از خراسان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادرگذاشتنی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 131 و چ ادیب ص 126)
عفو کردنی. قابل عفو و بخشایش. قابل اغماض. - نادرگذاشتنی، غیر قابل عفو. غیر قابل اغماض. اغماض ناپذیر. بخشایش ناپذیر: در حلم و ترحم به منزلتی بود چنانکه یک سال به غزنین آمد از خراسان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادرگذاشتنی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 131 و چ ادیب ص 126)
اثر داغ پدید آوردن بر. داغ کردن: کوش تا دل بتماشای جهان نگذاری داغ افسوس بر آئینۀ جان نگذاری. صائب. روزی که عشق داغ مرا بر جگر گذاشت از شرم لاله پای بکوه و کمر گذاشت. صائب
اثر داغ پدید آوردن بر. داغ کردن: کوش تا دل بتماشای جهان نگذاری داغ افسوس بر آئینۀ جان نگذاری. صائب. روزی که عشق داغ مرا بر جگر گذاشت از شرم لاله پای بکوه و کمر گذاشت. صائب
دور شدن. دوری کردن. با بی اعتنایی و عدم توجه از آن گذشتن. بدان توجه و اعتنا نکردن. (از یادداشت مؤلف). سرپیچی کردن. روی گردان شدن: و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم دور نتوان گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372)
دور شدن. دوری کردن. با بی اعتنایی و عدم توجه از آن گذشتن. بدان توجه و اعتنا نکردن. (از یادداشت مؤلف). سرپیچی کردن. روی گردان شدن: و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم دور نتوان گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372)
درگذاردن. گذشتن. عفو کردن. بخشودن. بخشایش. درگذشتن. صفح. تجاوز. آمرزش. اسجاح. (منتهی الارب) : از ایشان گنه پهلوان درگذاشت سپه را ز تاراج و خون بازداشت. اسدی. اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفتی در باید گذاشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). بسیار زلت به افراط درگذاشته است. (تاریخ بیهقی). گفت فتوت درگذاشتن بود از برادران. (تذکرهالاولیاء عطار). نشاید ز دشمن خطا درگذاشت. (گلستان سعدی). تجازو، تکفیر، درگذاشتن گناه ازگناهکار. عفو، جرم از کسی درگذاشتن. (دهار). و رجوع به درگذاردن شود، یله کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رها کردن. سر دادن: فرود آمد و اسب را درگذاشت بخفت و همی دل پر اندیشه داشت. فردوسی. ، قرار دادن: تشبیک، انگشتان بهم درگذاشتن. (دهار)
درگذاردن. گذشتن. عفو کردن. بخشودن. بخشایش. درگذشتن. صفح. تجاوز. آمرزش. اسجاح. (منتهی الارب) : از ایشان گنه پهلوان درگذاشت سپه را ز تاراج و خون بازداشت. اسدی. اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفتی در باید گذاشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). بسیار زلت به افراط درگذاشته است. (تاریخ بیهقی). گفت فتوت درگذاشتن بود از برادران. (تذکرهالاولیاء عطار). نشاید ز دشمن خطا درگذاشت. (گلستان سعدی). تجازو، تکفیر، درگذاشتن گناه ازگناهکار. عفو، جرم از کسی درگذاشتن. (دهار). و رجوع به درگذاردن شود، یله کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رها کردن. سر دادن: فرود آمد و اسب را درگذاشت بخفت و همی دل پر اندیشه داشت. فردوسی. ، قرار دادن: تشبیک، انگشتان بهم درگذاشتن. (دهار)